به احمد میگم با تاریکی گره خوردیم. میگه جمع نبند منو با خودت. میخوام بگم احمد! تو که تو تاریکی مارو تنها گذاشتی، نیستی ببینی چه تاریکی زیبایی. چشمم از دیدن فارغه، پام از راه رفتن. احمد همیشه میگفتی غصه شاخ و دم نداره، اما غصه هم شاخ داره هم دم. اَمَد! دریاب این غریب افتادرو، اَمَد، چی شد عاشقی؟ چی شد شیدایی؟
اگه اینطوری بهتره؛ اَمَد بیرون شو از تنم، برو تو آسمونا، برو خونه اصلیت، تنهام بذار تو این بلبشو، بذار قبضهت کنه فرشتهی مرگ. باهاش رفیق شو. آی اَمَد! گم شو، رها شو، لکهی این ننگِ ممد رو از دامن خودت پاک کن. اما قبلش بیا یذره با من بخند.