نقاط گنگی برای بیان کردن وجود داره ولی چیزی که منو بیشتر به نوشتن وادار میکنه همین صدای کیبورد تو تاریکیه شبه. اما ضمن این بهانهی مضحک بازخوردهایی هست که باید نسبت به Dataهایی که بهم وارد شدن تو همین یکی دو ساعت اخیر نشون بدم، این که طبیعت من چقدر زندگی رو برام سخت کرده بود و کرده، همین بخشهای نا بسامان شکل گرفته تو طبیعتت باعث میشه از طبعهای دیگت دوری کنی، اونجا که میگه طبیعت و طبیعتت جنگ میکنن، وقتی سینههات پیرنت رو تنگ میکنن، من درست همون نقطه رو میخوام بگم. از اینکه من گاهی اوقات این انزوا رو واقعا نمیخوام، اما Comfot Zoneای که اینجا این گوشه دارم خیلی خوب و ملسه. چییزی که راجع به دوران افسردگیم به یاد دارم این بود که همون بیرون و همون آدمای بیرون من رو افسرده کرده بودن و خب اونموقع نفهمیدم این رو. از بدیهیات که بگذریم داشتم میگفتم که من یه جوری باید ازDataهایی که بهم رسیده بیام حالتمو مدیریت کنم. یعنی اینا رو تخص کنم، یسری رو Allow کنم، یسری رو Ignore و یسری رو حتی Deny، اما خب من تو این Maze عِ گهِ تو در تو انقدر بنبستها و موانع خاصی جلوم هست که همین سه تا تصمیم ساده رو هم توش کمیتم میلنگه، اینطوره که اینا رو، یعنی همه دادهها رو Skip میکنم و اینها تلمبار میشه و خب رسوب میکنه تو مغزم و ادامه ماجرا..
قبلنا خیلی StackOverflow میشدم، راحت تر بخوام صحبت کنم یعنی خیلی از لحاظ فکری سرریز میشدم و از این موضوع کلافه بودم، اما الان مدتهاست که فکرم سرریز نشده و این منو غصه دار کرده. البته امشب تا حدی این حالت تخمیبهم دست داد، علیای حل، بسیار بسیار بسیار دارم شوخی گرفته میشم، البته اینطور به این سادگیها هم نیست، من واقعا دیگه قدرت بیان چندانی ندارم، از هیچ کدوم از حالتهای درونیم نمیتونم بنویسم چون یه قدم به سوی نابودیمه و خلاصتا باید تصمیمیبگیرم که شوخی گرفته نشم، علیای حال سعی میکنم این تصمیم رو با گامیک به سوی کم شدن استحکاکم با زمینه یه کاسه بردارم و یه جورایی بتونم روند رهیافتهای زندگی رو یکجورِ ملوس و خوبی به پایان برسونم. چون عملا خستم. دقیقا مثل کارگری که اگه از دریچه ساعتهای روزبهش نگاه کنی بسیار فعاله و نشونی از خستگیش نمیبینی اما اگه از دریچه روزها و سالهایی که کارگری کرده، و هیچ هیچ تغییر و تغیّری تو زندگیش نبوده نگاه کنی یک مرد رو که از کوله بارِ خستگیهاش پشتش دوتا شده رو میبینی. حالا من صد بار گفتم هزار بار هم میگم، من اینجا نه دارم ناله میکنم نه هیچی نه فاکینگ جلب توجه میخوام بکنم نه هیچ کوفت و درد و مرض دیگهای، من حتی اون روز که داشتم از کلکچال میرفتم بالا که برسم به صخرهی موعود هم حالم خوب بود، از بچگی یاد گرفتم خوب باشم، حتی بالای پرتگاه هم حالم خوب بود، من دوباره میگم، من فقط دارم مینویسم همین، همین، همین و بس.
خلاصه من به فعال بودن واقعا اعتقاد دارم، اما به اینکه Flow عه این فعالیتها و بصورت کلیتر Flow زندگی به با نقصانها ، مساعل و درگیریها و همهی ناخواستهها، تخمیسپری بشه به شدت مخالفم و شورش میکنم علیه این اتفاق، ببینم زورم نرسه خب راه حلهای دیگهای رو اتخاذ میکنم. اما خب غافل نشیم که تقریبا انتهای بنبست استیصال رو دارم میبینم این روزا، در محاصرهی گه و کصافت و عمیقا از خدا میخوام یه فاکینگ راه جلو پام بذاره. خفه شدم بس دست و پا زدم، تو این باتلاقِ بیکران