-میدونی این بیتفاوتیت داره آزارم میده؟
-تو زندگیای که من داشتم باید بیتفاوت میبودم، بیتفاوتی انتخابم نبود.
-آرلیانو! تو میفهمیچیکار داری میکنی؟ تو میفهمیکاراتو؟
-آره، من به پاس اشتباهاتم کلاه از سرم برمیدارم و تعظیم میکنم، ولی بنیانِ من غلطه ربکا، تو رو این بنیان غلط یه زندگی رو بنا کردی، آوارگیِ من رو ندیدی ربکا، مجنون، حرجی نداره.
-احمق، اینقدر راحتی که هیچی رو نمیفهمی. تو من رو نابود کردی آرلیانو، هیچ میدونی زندگی از این به بعد برای من چه طعمیه؟ هیچ میدونی چطور باید لحظهها رو سپری کرد؟ هیچ درکی از درد داری؟
-ربکا! چه جوابی میخوای از من بشنوی؟ از منی که چند پله بیشتر تا ناموجودی فاصله ندارم؟ چی بگم؟ این درد من رو نمیکشه، این درد منو به عدم میبره، از این بیشتر چی میخوای؟
-زودتر از اینها باید وایمیستادی، تو بی عاطفه ترین مردی هستی که من دیدم.
-کجا وامیستادم، یه لشِ بی عفت رو کدوم جاذبه ایستا نگه میداره؟ ربکا هیچ چیز از من نخواه، این منی که الان داره جواب تو رو میده خیلی وقته که از این زندگی فاصله گرفته، تصمیم خودت بود. بارِ بقچهی هیچِ من رو سنگین تر نکن، من تورو شکستم، خردههای وجودت رو به من نسپر، من چیزی برای بردن و باختن ندارم، بیشتر نمیبازم، دردی نیست.
-هر چی بیشتر حرف میزنی بیشتر حالم ازت بهم میخوره.
-ربکایِ عزیز من، ربکایِ زیبایِ من.