loading...

Content extracted from http://amongtheroams.blog.ir/rss/?1738974607

بازدید : 540
جمعه 4 ارديبهشت 1399 زمان : 2:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

-محمد علی پیگیر کتاب شد، گفتم تو ویرگول دارم فصل فصل منتشرش می‌کنم، کلی فحش داد که «تو منتظر توجه دیگرانی در صورتی که باید صبر داشته باشی. محمد! اگه تأیید میخوای این برش از دنیا جایی برای تأیید تو نیست.»

-خیلی به مفهوم زندگی فکر می‌کنم، اینکه واقعاً هدفی وجود داره یا نه. اما بلبشویی که تو ذهنم برقراره فرصت پردازش یه موضوع خاص رو بهم نمی‌ده، چند روز پیش می‌خواستم وبلاگ رو پاک کنم و یه مرحله عمیق‌تر بشم تو این انزوا اما الان می‌بینم خوبه که بعضی چیزها رو می‌تونم بنویسم.

-به دنیای خودم به مثابه یه تیم فوتبال نگاه می‌کنم. من یه بازیکنشم، احمد یکیش و باقی یک عده دوست‌هایی هستند که شاید الان چیزی نداشته باشن که بهشون افتخار کنم، ولی بهشون افتخار می‌کنم. یه تیم، که احساس می‌کنم من می‌خوام باقی زیستن رو با اینا ادامه بدم.‌هامون، برنامه‌نویس بک‌انده ولی تو ادامه می‌خواد تو پست هوش مصنوعی بازی کنه؛ رضا کارگردان بازی‌های کامپیوتریه، محمدعلی منتقده، بزرگترین کسی که می‌تونه نسبت به داستان و دنیا تز بده؛ محمدامین، کسی که کلمه‌ی خلوص و صفا از حضورش رنگ و معنا عاریه می‌گیرن، طراح بورد الکترونیکیه، داستان می‌نویسه و مستند می‌سازه. صدی نود افسرده‌ایم، شاید این‌ها دو به دو هم رو نشناسن اما می‌دونم یه روزی میاد که خیلی دقیق و پیوسته به هم پاس می‌دیم. بلاتکلیف ترین آدم توشون منم. راستش نمی‌خوام هیچ چیزی من رو از این تیم جدا کنه. میون این فکرا یه آهنگ می‌ذارم که تو قعر افسردگیمون با‌هامون گوش می‌دادیم، ترکیب اون آهنگ با سیگار دقیقاً یادآور همون روزای سیاهه. روزایی که نه تنها سیاه بود بلکه کنتراست راستی و تباهی هم صفر بود، اسمشو می‌ذارم روزای خاکستری تیره، دیگه هیچ‌وقت نمی‌خوام کنتراست روزها صفر باشه، هر چقدر هم که می‌خواد تیره باشه. گرچه دوستام نیستن و احساس میکنم شاید این تیم رویایی‌ای که برای خودم ساختم نتیجه نده، چون اساساً دنیا با اونایی که می‌خوان تیم بکشن زیاد خوب رفتار نمی‌کنه و این همون نقطه‌ای هست که من حس می‌کنم باید محوری باشم که به هر ضربی شده این ذره‌هایی که می‌خوان روزی متبلور بشن رو کانونی کنم. شاید هم روزی برسه که همه این آدم‌ها من رو فراموش کردن، که البته هیچ بعید نیست.

-بعد اینکه این متن رو نوشتم باید برم مدارالکتریکی رو بخونم، اما قبلش می‌خوام جمع کنم تمام فکرهام رو، که جمع شدنی هم نیست. اما، اما نمیدونم. همیشه آخر هر تریدآفی آدم همینقدر خسته می‌شه و می‌خواد جا بزنه، اما به قول احمد تا آخر عمرت هم اگه قراره خسته باشی خسته باش. احمد خیلی حرف‌ها داشت که بزنه ولی حس میکنم تو همین بلبشو تموم حرفاش گم شد. باکی نیست. دنیا گاهی اوقات هم می‌تونه سایه‌سار آرومی‌داشته باشه که آدم زیرش نفس بکشه، اما فقط گاهی.

-محمد! به هر چشمه‌ای که می‌رسی کمی‌از کوله‌بار رذالت‌هات سوا کن و بسپر به آب روون.

-محمد! این‌طور نیست که دنیات رو بخوای شکل دنیای نتیجه محور انسان‌های معاصرت شکل بدی.

-محمد! اگر خدا هم اومد پایین و گفت به جبر آفریده. تو یه فاک محترمانه به بارگاه ملکوتیش روونه کن و با کمال احترام بگو که آفریده شدی ساختارهای حاضر رو به هم بریزی.

-محمد! خدا اونقدر قوی هست که وسط این اسباب‌بازی ساختن و نقاشی کشیدنت مچ دستتو بگیره، بکشدت از زمین بیرون و بگه بازی تمومه، اما یادت باشه ، بازی هیچ‌وقت تموم نیست، هیچ‌وقت.

بازدید : 350
جمعه 4 ارديبهشت 1399 زمان : 2:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

به هر حال یه علتی داره دیگه، اتفاق که تخمی‌تخمی‌نمی‌افته احمد جان. چیزایی که دوست داری رو پیش خودت نگه دار، مثل یه گنج ازشون محافظت کن، چیزایی رو هم که بدت میاد، یه مدت پیش خودت نگه‌ دار تابشون بیار، تموم که شدن، بعدش دفنشون کن کان لم یکن. احمد زندگی که ساده نیست تو ساده می‌خوای گذر داشته باشه، زندگی یه طوریه، یه طور غیرقابل توضیح، غیر قابل توصیف، حتی غیرقابل قضاوت. این آخری مهمه‌ها احمد.

-ولی تو می‌دونی زندگی بی‌ شیفتگی گذر داره یا نه؟ بی شیدایی چطور؟

بازدید : 319
جمعه 22 اسفند 1398 زمان : 16:47
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لپتاب شده مثل این ماشینایی که یه ‌سره می‌شن، صبا که میخوام روشنش کنم یه تیکشو باید باز کنم دوتا سیمو بزنم به هم، با صلوات روشنش کنم. قشنگ مثل یه مسافر کش که با پراید مدل ۸۰ لکنتش زبون مشترکی داره تا کار کنه.

غربت که گرفته داره لذت می‌بره ازم، کریپتو هم که پشت به پشت داره می‌ریزه، قشنگ پیشبینی می‌کنم تا کجا میریزه بازار و فردا صبح بلند میشم و تا همونجا ریخته و این باحاله، و سوبژه‌ی اصلی این دوران گندام و غیبتِ جون‌کنِ عزیزه، یه استیصالِ مخفیه چیزی که هست.
شرایط ابزوردِ سقوط تو همه‌ی جلوه‌های زندگی رسوخ کرده و این واقعا جالب به نظر می‌رسه.

بازدید : 726
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 19:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دیروز و دیشب‌ها غمی‌که به کاروان تشنه‌لب و گرسنهی غمام اضافه شده بود، هم‌دوره‌ای‌های کامپیوتر بودن، اول تر اون دوستیم که درس از من یاد می‌گرفت ولی با سهمیه‌ای که شرط بسته بود نمیره رفت دانشگاه بهتر و کامپیوتر خوند، من موندم و البته دانشگاهی که یه لول پایین تر بود، اما این همه ماجرا نبود. افت تحصیلی که داشتم و تا مرز اخراج رفتنم و دوسالی از هم دوره ای‌هام عقب افتادم تا چند ماه پیش خیلی برام گرون بود که این دوره هم گذشت، تو گروه بچه‌ها راجع به Data clustering یکی رفرنس خواست، آقا ما رو میگی؟‌ می‌فهمم یکی یه‌چی بیشتر از من بلده تو اون ضمینه میشاشم به خودم، البته نشون دادم تو این مدت که میرسونم خودمو، نه فورا ولی حتما. آقا منو میگی، wtf? Data clustering ? چیه؟‌ خصوصا اینکه اون از من جلو تر بود و خودم رو مقصر میدونستم که چرا مثلا دغدغه من باید چیزای دیگه باشه و اون مثلا الان رفته باشه Big Data رو شروع کرده باشه. بگذریم.

می‌خوام راجع به مفهومی‌توضیح بدم که سال‌های سال من رو اذیت کرده، و یقین دارم من رو آزار میده، و اونم «گنده‌ گوزی» عه، آره شاید اسمش زیاد زیبا نباشه، اما هم من به کار میبرمش، هم شما، هم هرچی آدم نوعی که تو جامعه می‌بینیم. تو یوتوب میری، می‌بینی این ولاگرا کلا قانون زندگیشون انگاه اینه اگه یه روز یه داستان گنده ول ندن اون روز امتیازش از بین رفته. تو کار میری می‌بینی. تو کف خیابون می‌ری، میبینی، من حتی میترسم تو قبرستون هم حجم صدای گوز لاشه‌ی این آدما هم خوابم رو کوفتم کنه. بگذریم. چند روز پیش باز رفتم سمت React، بعد همون هم‌دوره‌ای سهمیه‌ایم که بالا گفتم شنیدم ازش که داره تو فلان قبرستون ری‌اکت میزنه، آقا از اون روز من هی میزدم تو سر خودم که وای، آی من چقدر تو ری‌اکت ریدم، فلانی داره کار میکنه من هنوز یسری ابهام گنده دارم و اینا، تا امروز سر سوالی که ازش پرسیدم یه دمو از پروژه‌‌‌ای که داره میزنه تو شرکت نشونم داد، آقا من زمینو گاز گرفتم از مضحک بودن این پروژه و واقعا هر بار اینارو میبینم بیشتر پخته می‌شم تو تشخیص افرادی که حرف مفت میزنن و ایضا مدیریت روحیاتم وقتی اون حرف رو می‌شنوم، گرچه در بلند مدت خیلی کمک کرده که خودم رو بکشم بالا، همین افراد خُردی که جوری مدعی شدن که من تو خودم احساس کمبود کردم و خودم رو واقعا تا اون سطحی که اونا ادعا می‌کردن کشوندم بالا، اما خب اذیت شدم و کشیدم، برا همین میگم دیتا بهم نباید برسه.
در پختگیم همین بس که چندین روز قبل قرنطینه دانشگاه بودم و داشتم تو سایت با سر و کون خودم تقریبا بازی می‌کردم که رنکِ یکِ همدوره ایم همون فردی که مدام خودم رو اذیت ‌می‌کنم که چرا من تو نرم افزاری کتاب میخونم که اون Developer شه ولی خودم محصولی به این سطح ندارم و اینا، اومد و با بهانه‌ی غر زدن یه رخی بیاد که انقد سرم شلوغه فلان گها رو میخورم،گفت و گفت، آره من الان داکر باید ارایه بدم، آره، شرکت فلان کارو خواسته، آره فلان فاکینگ شاخه‌ی هوش مصنوعی رو باید برم تحقیق کنم و این صحبتا، سر آخر که من هیمنطورباخنده تاییدش می‌کردم وقتی خواست بره دقیقا جملش این بود ‌«آره، انقد ذهنم به هم ریختس انگار دارم رو کلود راه میرم» و دقیقا این شاه‌جمله‌‌‌ای بود که دیگه نه بخاطر اینکه تو فلان استارتاپ برنامه نویسه اذیت کنم، نه بخاطر اینکه رنک یکه. چون نهایت اتفاقی که برای عرضه دارن انسان‌ها، حالا نمیدونم از رو کمبوده، از رو حرصه یا هرچی، با ضریب دادن بهش بیان می‌کنن. که خب جالب نیست دیگه.
ولی سر آخر نمیدونم، آیا من نسبت به دسیبلِ گوزی که باید انسان‌ها بدن کالیبره نیستم، یا واقعا آدما زیاد از حد شلوغ می‌کنن، گرچه ترکیبی از این دوتاس میدونم.
اما من سنگرمو خالی نمی‌کنم،‌ تا حد خوبی همیشه خودم رو در حداقل سطح‌هایی که منطقی هست نگه میدارم. اینجور کمتر دیده ‌می‌شم، اما راحت تر زندگی میکنم. و اجازه میدم اگه گهی خاصی هستم که لزوم داره به فرد خاصی از مدیر گرفته تا دوست یا همکار ثابت بشه Flow عه زندگی اون رو ثابت کنه، نه حرفی می‌زنم، نه شلوغش می‌کنم.

دست آخر از سفر کرده‌ی خودم تقاضا دارم دست از سفر بکشه که غربت خاک دامن سوز داره.

پانویس اینکه یادم باشه من به آدمهای واقعا بزرگ که برخورد می‌کنم واقعا افتخار می‌کنم و بعضا جوری که مزاحم نباشم میچسب بهشون اما خب این ادعا‌ها منزجر کنندس دیگه.

بازدید : 375
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 19:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

به رفیقم می‌گم آزادی باید تو ذهنت باشه، آزادی وقتی تو ذهنت قدرت پیدا کنه خودش دست تنتو چند صباح دیگه می‌گیره و می‌بره اونجا که روح سیالِ خودش بخواد. لپتاب مثل تراکتور صدا می‌داد، برا بار هزارم بازش کردم که بزنم ابروشو درست کنم، درست که کردم زدم چششو کور کردم، یه دود سفید کرد و یه تیکش فلج شد پیرمرد. بگذریم. دیروز هزار بار می‌خواستم بنویسم، نتونستم، انگار یکی هم اومده منو واز کرده که صدا ندم، زده پاورمو سوزونده مع الاسف، صدا ازم در نمیاد، آخرین نامه رو ساند کلاد امروز پلی کرد، امروزی که یه لحظه واقعا دلم برا غربتی که برا خودم ساختم گرفت، از یه جا میگم بسه ناله فلانی، از یه ور می‌گم این که ناله نیست پسر، این غمه، خب غمگینم دیگه،‌ تقصیر من چیه، گرچه عین سگ مقصرم، دلم همین الان پر کشید برا یه لحظه‌هایی، اگه همراه جانم بود چقد زندگی موقعیت‌هایی داشت که ذوق کنیم و چقدر من خودم رو نمی‌تونم پیدا کنم دیگه، چقدر بیشتر نمیخوام خودم رو پیدا کنم، راستش من حتی زندگی با غم دوری همپام رو بیشتر از زندگی بدون فکرش دوست دارم، دردی که می‌رسه میخوام بگم خوشه، گرچه اگه این بغضای گاه و بیگاه می‌تونست بشکنه خب کمتر اذیت می‌شدم، تو همراهیت داشتم مرد می‌شدما. حالا این گوشه خدا میدونه کدوم نویسنده‌ای قلمش قدرت داره این حجم بی کسی رو تحمل کنه. پاییز یهو میاد. روزا طوری می‌گذرن انگار درنده‌ای دنبال لحظه‌ها کرده. غم رو اجاق داره میجوشه، بخارم میکنه و سوت می‌کشه اما نمیای زیرمونو خاموش کنی. ببخشید، میدونم نباس بیش از حد غمگین باشم، ادامه میدما، کند، تکیده اما. غم میون چشمام لونه کرده ام، تخم کرده، رو تخماش نشسته بچه کنه. جوونی و انرژی و شر و شورش هست به قوت خودش، اما ناکامیِ ابدی سیاه کوبِ‌ دلمه، راستش از هر طرف کشتیا به گل می‌شینن و من اون ناخدام که هیچوقت امیدشو از دست نمیده، این امید لاجون و کمرنگ شاید به تحرک مجبورش کنه،‌ اما هم خدمه میدونن، هم خودش، کشتی دیگه سینه‌به سینه‌ی آب نمیزنه، کشتی زندگیم..
من اون ناخدام، اشکام چکیده‌ گریه‌ی یه زن و چندتا بچست. خودمونیم، میدونم زندگی قشنگه، اگه نگم قشنگه چی بگم، اما چه دلگیره، چه فاکینگ بغضم بعد این حرفا قدرتِ شکستن پیدا کرد.

میدونم، ادامه جاهای مرتفع و دشت‌های مرتفع و سبزی هست، اما هیچکی میبینه اون لحظه‌ها چه یتیمیم و پشتمون چه بیوست؟‌ نه. همینه آبرو

کاش بیای بگی فلانی، بلند شو ، داشتی خواب می‌دیدی، و من بوست کنم و خوابمو برات تعریف کنم.

بازدید : 606
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 1:13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

امروز رفتم تو صفحه‌ی عزیزم و از اون اولی که عکس داشتیم نگاه کردم، قدیم ندیما، البته یه بار سر یه دعوایی یه سری از عکسای همو پاک کردیم ولی یه‌سری عکسایی که من گرفته بودم بود. مثلا عکس اونروز که بعد آشتی از یه دعوای عمیق رفتیم کهف و برگشتنا تو بی آر تی واستاد و ازش عکس گرفتم، شما که نمیدونید، خوشگل ترین خنده‌ی کل خلقت رو زده بود، شکل خواهر هری‌پاتر شده بود. یا مثلا اون روزی که رفته بودیم بام‌تهرون پیتزا وگن خوردیم، هنوز مزه پیتزاش تو دهنمه، تو اون عکسم خندیده بود، کلا عزیزم هر بار میخنده خودش رکورد خودش رو تو خوشگل ترین خنده ادوار می‌شکونه. یا مثلا اون شبی که رفته بودیم ترمینال جنوب، این دفعه نخندیده بود، برای همین بعد از مدت‌ها رکورد قشنگ ترین پوکر فیس تاریخ رو زد. یهو می‌رسم به هرمز، اونجا رکورد قشنگ ترین و خوش سفر ترین مسافر رو زد، قشنگ ترین پریدن، کدبانو ترین فردی که ماهی می‌پزه و کلی از این دست رکورد‌ها رو تو هرمز جابه‌جا کرد. یا مثلا اون روز که تو خونه‌ قرار بود کار کنه، رکورد خوش‌گل ترین پوشش رو زد، رکورد قبلی دست مرلین مونرو بود. از این دست رکوردا زیاده تو هر مسافرت یا رکوردای قبلی خودش رو می‌شکست، یا رکورد جدید می‌زد. یسری رکوردای عجیب غریب مثلا، رکورد زیبا ترین ترکیب یه دختر و ماسه‌های بیابون ، رکورد همپا‌ترین کوهنوردِ تاریخ. رکورد حیرت انگیزترین ترکیب مه و یه خنده‌های یه انسان و خب قص‌علی هذی..
میخوام بگم رونقِ گینس از قِبل شماست، خانوم.

بازدید : 312
دوشنبه 18 اسفند 1398 زمان : 8:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نقاط گنگی برای بیان کردن وجود داره ولی چیزی که منو بیشتر به نوشتن وادار میکنه همین صدای کیبورد تو تاریکیه شبه. اما ضمن این بهانه‌ی مضحک بازخورد‌هایی هست که باید نسبت به Data‌هایی که بهم وارد شدن تو همین یکی دو ساعت اخیر نشون بدم،‌ این که طبیعت من چقدر زندگی رو برام سخت کرده بود و کرده، همین بخش‌های نا بسامان شکل گرفته تو طبیعتت باعث میشه از طبع‌‌‌های دیگت دوری کنی، اونجا که میگه طبیعت و طبیعتت جنگ می‌کنن، وقتی سینه‌هات پیرنت رو تنگ می‌کنن،‌ من درست همون نقطه رو می‌خوام بگم. از اینکه من گاهی اوقات این انزوا رو واقعا نمی‌خوام، اما Comfot Zone‌‌‌ای که اینجا این گوشه دارم خیلی خوب و ملسه. چییزی که راجع به دوران افسردگیم به یاد دارم این بود که همون بیرون و همون آدمای بیرون من رو افسرده کرده بودن و خب اونموقع نفهمیدم این رو. از بدیهیات که بگذریم داشتم میگفتم که من یه جوری باید ازData‌هایی که بهم رسیده بیام حالتمو مدیریت کنم. یعنی اینا رو تخص کنم، یسری رو Allow کنم، یسری رو Ignore و یسری رو حتی Deny، اما خب من تو این Maze عِ گهِ تو در تو انقدر بن‌بست‌ها و موانع خاصی جلوم هست که همین سه تا تصمیم ساده رو هم توش کمیتم میلنگه، اینطوره که اینا رو، یعنی همه داده‌‌ها رو Skip می‌کنم و این‌ها تلمبار میشه و خب رسوب میکنه تو مغزم و ادامه ماجرا..

قبلنا خیلی StackOverflow میشدم، راحت تر بخوام صحبت کنم یعنی خیلی از لحاظ فکری سرریز می‌شدم و از این موضوع کلافه بودم، اما الان مدت‌هاست که فکرم سرریز نشده و این منو غصه دار کرده. البته امشب تا حدی این حالت تخمی‌بهم دست داد، علی‌‌‌ای حل، بسیار بسیار بسیار دارم شوخی گرفته می‌شم، البته اینطور به این سادگی‌ها هم نیست، من واقعا دیگه قدرت بیان چندانی ندارم، از هیچ کدوم از حالت‌‌های درونیم نمیتونم بنویسم چون یه قدم به سوی نابودیمه و خلاصتا باید تصمیمی‌بگیرم که شوخی گرفته نشم، علی‌‌‌ای حال سعی می‌کنم این تصمیم رو با گامی‌ک به سوی کم شدن استحکاکم با زمینه یه کاسه بردارم و یه جورایی بتونم روند ره‌یافت‌های زندگی رو یک‌جورِ ملوس و خوبی به پایان برسونم. چون عملا خستم. دقیقا مثل کارگری که اگه از دریچه ساعت‌های روزبهش نگاه کنی بسیار فعاله و نشونی از خستگیش نمیبینی اما اگه از دریچه روزها و سال‌هایی که کارگری کرده، و هیچ هیچ تغییر و تغیّری تو زندگیش نبوده نگاه کنی یک مرد رو که از کوله بارِ خستگی‌هاش پشتش دوتا شده رو میبینی. حالا من صد بار گفتم هزار بار هم میگم، من اینجا نه دارم ناله میکنم نه هیچی نه فاکینگ جلب توجه میخوام بکنم نه هیچ کوفت و درد و مرض دیگه‌ای، من حتی اون روز که داشتم از کلکچال میرفتم بالا که برسم به صخره‌ی موعود هم حالم خوب بود، از بچگی یاد گرفتم خوب باشم، حتی بالای پرتگاه هم حالم خوب بود، من دوباره میگم، من فقط دارم می‌نویسم همین، همین، همین و بس.

خلاصه من به فعال بودن واقعا اعتقاد دارم، اما به اینکه Flow عه این فعالیت‌ها و بصورت کلی‌تر Flow زندگی به با نقصان‌ها ، مساعل و درگیری‌ها و همه‌ی ناخواسته‌ها، تخمی‌سپری بشه به شدت مخالفم و شورش می‌کنم علیه این اتفاق، ببینم زورم نرسه خب راه حل‌های دیگه‌ای رو اتخاذ می‌کنم. اما خب غافل نشیم که تقریبا انتهای بن‌بست استیصال رو دارم میبینم این روزا، در محاصره‌ی گه و کصافت و عمیقا از خدا میخوام یه فاکینگ راه جلو پام بذاره. خفه شدم بس دست و پا زدم، تو این باتلاقِ بی‌کران

بازدید : 360
دوشنبه 18 اسفند 1398 زمان : 8:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینجا که می‌شینم و کار می‌کنم، اگه نود درجه سرمو بچرخونم خودم رو می‌بینم و با هر بار دیدن که شاید جمعا شیش هفت بار تو روز بشه، مدتی به خودم خیره می‌شم، سرآخر به خودم یه خنده کوچیک می‌زنم و ادامه می‌دم. پس زمینه یه آهنگ باطل پشت به پشت پخش می‌شه، درست سانِ خودم، رو یه دور باطل چرخ می‌زنم و هربار که به مبدا چرخیدنم می‌رسم، دقیقا همون جاییه که به آینه نگاه می‌کنم. می‌خندم و دور بعد رو شروع می‌کنم. تقریبا چیزی دیگه ‌نمیفهمم ازشرایط، البته بغیر از بعضی ساعت‌ها تو روز که بیش از حد درک می‌کنم شرایط زیستیم رو.

همه‌ی اون اتفاق‌هایی که یک روز براشون برنامه ریخته بودم، محتواشون رو از خاطر بردم، اما بدنه‌ی اونها با قوت باقیه، یک مرحله قبل از فراموشی:‌ یادم هست که چیزهایی رو فراموش کردم و این گذار گاهی اوقات به یادآوری کامل منجر می‌شه و گاهی اوقات با تلخیِ‌ مضافی به سمت فراموشی می‌ره. بگذریم. دیروز ولاگِ‌ یه زوج ایرونی رو که ساکن لندن بودن رو تو یوتوب می‌دیدم، چقدر تباه! این‌روزا هم بلاگ یه زوج دیگه ساکن ایران رو دارم می‌خونم و مدام یاد خودم میافتم. ولی اون ولاگ و این بلاگ جفتشون یه تاثیر رو روح من دارن می‌ذارن، اون اتفاقایی که با تلخی و استحکاک زیادی با روح و تنم دار به فراموشی سپرده می‌شن رو،کمی‌بهم یادآوری می‌کنن، نه به نیت اینکه کامل یادم بیارم چی بود و چگونه بود، نه، فقط من رو از نقطه فراموشی دور می‌کنن که دوباره با جراحت‌های زیادی برم به سمت فراموشی، راستش اما خودم، یعنی ارادم هیچ چیز رو نمیخواد فراموش کنه، من بعد احتمال کمی‌وجود نداره که زندگی نباتی‌ای رو پی بگیرم در کناش اما تو دل خودم یه احتمالی می‌دم که زندگی برگرده و همون هیئت خندون خودش رو شکل بده. خنده، گفتم خنده؟‌ چه حالتِ غریبی. این‌که چیز زیادی نمیفهمم ولی مستقلا دارم خودم رو به یه سمت‌هایی می‌کشم بد نیست. بعد قرنطینه شاید جامعه با یه منِ جدیدتری مواجه بشه، که خنده‌هاشو نرمالایز‌تر کرده، بخش مهمی‌از دوستاش رو از خودش جدا کرده، هیپی شده و البته تصمیم‌های خودش رو مصمم و جدی دنبال می‌کنه. و این یه نسخه‌ی مُردست، مثلا اسمش رو بذاریم نسخه‌ی ۱.۰۲۳ یه آپدیت Nightly که البته شرکت خیلی زود باید متوجه بشه که با این اپدیت دادنش ریده و متوجه نمیشه.

و باید باز خودم رو خطاب کنم که، احتمالا مساله‌ای نیست و همیشه این ایزوتوپ قرار نیست تو حالت ناپایدار باشه. تقریبا امروز گام نهایی استقرایی که داشتم کامل می‌شه و اگه تا اخر امشب اتفاقی درونی یا بیرونی خوشحالی‌‌‌ای رو پدید نیاره،‌ متوجه می‌شم که این توان رو بصورت تدریجی از چندماه قبل از دست دادم و با این اوصاف دیگه چیزی خوشحالم نمی‌کنه. یک سری چیزا باعث می‌شه نتونم کامل خودم رو به صفحه منتقل کنم و تقریبا تو نوشتن مستاصلم میکنه.

این سررشته که در همه‌ی انسان‌ها وجود داره و آرزوهاشون دور اون نقطه نوسان می‌کنه تقریبا مدت زیادیه از دستم خارجه، و خبر بدتر اینکه حتی نمی‌بینمش. بله اتفاق‌هایی وجود داره، مثلا یه راهی درست کنم که بتونم از این خراب شده مهاجرت کنم. ولی چون اون سررشته دستم نیست تا جایی که می‌تونم دارم اتفاق‌ها رو داینامیک شکل ‌میدم. یعنی مثلا باخودم فکر می‌کنم یه گورستونی اپلای کنم که پول زندگی دو نفر رو بده، شاید اون کسی که باید یه کمکی بهم بکنه تو گرفتن سررشته زندگی برگشت. از این نقطه که نگاه می‌کنم مدت زیادی طول نمی‌کشه که سرآخرِ ریستن رو خودم باشم که تعیین می‌کنم. و این حیرت و سرگردونی و ترسی که از تو این منظرِ فعلی وجود داره واقعا راه رو به جاهای باریک می‌کشونه، حالم از این منهنی‌‌های Exponential که احوالاتِ‌ کلی زندگیم دوست دارن براساسش رفتار کنن به هم می‌خوره، طوری که با شیب خوبی همه چی به تباهی می‌ره و این همه‌چی‌ها تو رو هم با خودشون می‌کشونن. یه موقعیت اگزجره‌ی شاعرانه،‌ که همیشه حالم از هرچی شاعره بهم میخورد.

چند صباح دیگه باز سر می‌کنیم تو آخورِ‌ تاریک و نمورِ زندگی و گه بهش که وقتی داری سقوط می‌کنی دیگه هیچ دورنمایی از افق نداری،‌ نامردا، افق نقطه‌ی حیاتی‌‌‌ای برای زندگیِ ما کم‌نوا‌هاست. که اونم از من بگیری آ خدا. خودم خودمو می‌کشونم سمت خودت، قراردادی که از چندسال پیش باهات بستم. هیچ وقت اون مشتقی که می‌خوایم حاصل نمی‌شه، اگه رحم کنه منفی نده، با یه شیب اندک، پته پته کنان مسیر بالا رو میگیری، که تو دقیق ترین محاسبات هم می‌شه این شیب رو نادیده گرفت. زود چکشِ قضاوتم به کوه‌ها ‌می‌افته، میدونم.

حالا بگیر این بی‌راه رو هی برو، هی برو. فاک یو.

بازدید : 844
يکشنبه 17 اسفند 1398 زمان : 12:58
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

میام چشماتو بکشم، میبینم دستمو یارای کشیدن این قشنگی نیست. میخوام به دقیق‌ترین شکل ممکن چشمات رو بکشم جوری که یه ذره‌ از موهایی که چندماه پیش قیچیشون کردی هم افتاده باشه گوشه‌ی چشمات، بزرگ چاپ کنم. تباه کردم اون روزایی رو که چشمات آیینه‌ی خنده‌هات بود. راستش چشم‌قشنگ! منم دیگه چشمام آیینه‌ی خنده‌هام نیست، یعنی میخندم‌ها، اما شریان‌هایی که خنده رو از لب میبرن به عمق مردمک چشم‌ها دیگه نیستن. میدونی که؟‌ آدم‌یه مشت سیم پیچیه. تاحالا تو آدما رو دیدی؟ مثلا من تو کل مغزم دوتا سیمه، تکون که میخورم زیاد، اینا میخورن به هم، یه الاغی میشم دومیش خودمم. حالا می‌بینی دنیا چجوره؟‌ انگار یه پیرمرده، نشسته اون گوشه با یه چرتکه، نگات میکنه، هر وقت چشات میخندن یه دونه چرتکه میندازه، هر وقت که فکر کرد خنده بسِ چشماته، همون قدر که چرتکه انداخته دونه‌های اشک میکاره تو غده‌های اشکیت، غده‌هایِ اشکی رو چی؟‌ میدونی چجوره؟ اینا خب کوچیکن دیگه، زیاد نمیتونن اشک تو خودشون ذخیره کنن که، یه بخشی از اشکی که دارن برا اینه که چشماتو با هر پلکی که میزنی ذر‌اه‌ای خیس کنن، یه بخشیشم وقتی زیاد غصه می‌خوری، غده یه سری اشک میفرسته پایین برا اینکه شاید اون اشکا صورتت رو نوازش بکنن، که اروم تر باشی، اشک تنها بخشی تو یه آدم تنهاست که تو غصه‌ها همدرده. البته بیشتر قلقلک میده‌، میدونم، اما همین از دستش بر میاد دیگه. ولی ما آدمایی که زیاد عادی نیستیم، مایی که نورِچشمامون رو شما توصیف می‌کردی و ما غنج میرفتیم، ما این غده‌ها مستاصلن تو همدردی باهامون. تموم میشن یه شبایی، فرداش دیگه حتی نمیتونن چشمامونو تر کنن، اینه که وقتی که رفته‌ای شما،‌ برگشته نیستی، یه‌مدت دیگه که برگردی نگاه کنی چشمای مارو، میبینی کدر شده، تیره و مکدر شده. میخوام بگم جای تعجب نیست. میخوام بگم اگه من به شما میگم نورِچشمم! تعارف نیست، حقیقته.

بعد اینکه از اون کوه اومدم پایین، بهتره بگم زنده برگشتم پایین، بعد عمری دوتا خم و راست شدم برا خدا،‌ تهش یه کمکی حرفمو شنید، ولی کامل نشنید. امروزم میخوام یه چندبار خم و راست شم جلوش بهش بگم نورِچشمم هرچی بشه، مسعولیتش با شخص شخیص خودشه، قبل‌ترها که مسلمون بودم عادت داشتم خم و راست که می‌شدم تهش دستامو دراز می‌کردم، میگفتم محترم! خودت بگیر که ما پاک گمراهیم. جوون تر که شدم و سرم سبک شد و باد افتاد تو گلوم،‌ دیگه این دعا رو نکردم، پیش خودم گفتم خودم میرم راهو، خدا کیلو چنده.

اما کاش یه بار دیگه خوابم رو ببینی، منم میرم پیشِ خدا، میگم کردی منو قربونت برم، بابا مومن شدم بهت، بکش بیرون. بعد دستامو دراز میکنم و می‌گم، بیا بگیر، بیا بگیر خیالت راحت شه. بیا بگیر، ولی ببر اونجا که دلم میخواد، پرتم کن تو دامنِ‌ نورِ‌چشمام، گرمیِ سینم، جونِ دستام، محکمیِ پاهام، خلاصه هر چی آدرس از تو بلدم رو بهش میدم که پلشت بازی درنیاره. خداعه دیگه، قویه، اما لوسه، ناز کنه میزنه کل زندگیتو با دستای خودت پخش و پلا می‌کنه. چه کنم خب، این حکایت گویمه، این توصیفِ میدونمه و دستایی که دیگه هیچ اطمینانی بهشون ندارم،‌ دکمه لباسمم شاید دوروز دیگه نخوام باهاشون ببندم. بس که گند زدن.

بازدید : 441
شنبه 16 اسفند 1398 زمان : 17:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خندت رو طلسم کردم، خدا ازم نگذره. یه نسخه حرفه‌ای از پدرم شدم، کاری که با همسرش و زندگیش کرد.

ملغمه‌ای شدم از روزهایی که میگم امروز دیگه حجم بیشتری از غم وجود نداره که تجربه کنم اما تجربه میکنم.‌های که میخوام برگردم و خودم رو به دره‌ی همون پلی که خراب کردم پرت کنم اما بر که می‌گردم نه پلی هست، نه دره‌ای. منظره‌ای هست که کلمات از عهده‌ی وصفش ساقطن، فکر میکردم میتونم خوشحال کنم و خوشحال باشم، اما نه، به عکس عمل کردم،‌ رنجیدم و رنجیده‌ کردم. مفری نداره آتیش گرفته، هر چی بدوه بیشتر گُر می‌گیره ولی دوویدیم و شعله‌هامون نعره‌کش شدن، سوختم و سوزوندم. پرانتز بزرگ باید باز کنم که من بی هیچ دلیلی اینجا مینویسم، حتی به خوننده‌ها هم فکر نمیکنم، هیچ چیزی هم، کوچیک ترین حسی هم نه میخوام به خوننده‌ها بدم، نه میخوام از کسی بگیرم، مینویسم، چون خروارِ‌ کلمه‌های توی مغزم واقعا توان داره من رو بکشه. همین. پرانتز بسته.

کشتم دیگه، تا اینجا تا چندین سال آینده، شاید تا آخر عمر، رسالتی داشتم، مرد بودنم چیزی رو ایجاب می‌کرد که پاک توش نامردی کردم. زخمی‌که زدم اونقدر بازه که حتی نمیتونم نزدیکش بشم حتی نمیتونم مرحمی‌بذارم، و این تلخ‌ترین موقعیت‌ زندگی بعد از گشنه بودنه، موقعیتِ شرمنده بودن. حالا میتونم درک کنم پدری رو که شرمنده‌ی زن و بچشه. چون نمیتونم حرف بزنم دارم می‌نویسم. دورانِ افسردگی داره شروع می‌شه و من دیگه واقعا برخلاف تمام لاف‌هایی که می‌زدم، اختیاری در برابرش ندارم. مگه خدا از سرِ این سگ بندازه پاچمو گرفتن رو. بهاره چند روز دیگه برف‌ کوه‌ها نرم میشه با خوردن آفتاب، هیچی. از مرحله پرتم عزیزِ من. از مرحله پرتم.

خیلی بد شد،‌ خیلی و من از شرمندگی غالب تهی نمیکنم چون از مرحله پرت و تکیده و دورافتاده‌ام. میدونم که درد مرگِ پدر نیست، مردِ بی‌پدره. من خاکم زیبا، من خاکم. مگه مرگِ این لشِ بی‌عفتِ من بتونه چیزی رو حل کنه.

پشت این جنگ‌ها

تعداد صفحات : 4

آمار سایت
  • کل مطالب : 43
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 29
  • بازدید کننده امروز : 21
  • باردید دیروز : 8
  • بازدید کننده دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 30
  • بازدید ماه : 394
  • بازدید سال : 2908
  • بازدید کلی : 28745
  • کدهای اختصاصی