-محمد علی پیگیر کتاب شد، گفتم تو ویرگول دارم فصل فصل منتشرش میکنم، کلی فحش داد که «تو منتظر توجه دیگرانی در صورتی که باید صبر داشته باشی. محمد! اگه تأیید میخوای این برش از دنیا جایی برای تأیید تو نیست.»
-خیلی به مفهوم زندگی فکر میکنم، اینکه واقعاً هدفی وجود داره یا نه. اما بلبشویی که تو ذهنم برقراره فرصت پردازش یه موضوع خاص رو بهم نمیده، چند روز پیش میخواستم وبلاگ رو پاک کنم و یه مرحله عمیقتر بشم تو این انزوا اما الان میبینم خوبه که بعضی چیزها رو میتونم بنویسم.
-به دنیای خودم به مثابه یه تیم فوتبال نگاه میکنم. من یه بازیکنشم، احمد یکیش و باقی یک عده دوستهایی هستند که شاید الان چیزی نداشته باشن که بهشون افتخار کنم، ولی بهشون افتخار میکنم. یه تیم، که احساس میکنم من میخوام باقی زیستن رو با اینا ادامه بدم.هامون، برنامهنویس بکانده ولی تو ادامه میخواد تو پست هوش مصنوعی بازی کنه؛ رضا کارگردان بازیهای کامپیوتریه، محمدعلی منتقده، بزرگترین کسی که میتونه نسبت به داستان و دنیا تز بده؛ محمدامین، کسی که کلمهی خلوص و صفا از حضورش رنگ و معنا عاریه میگیرن، طراح بورد الکترونیکیه، داستان مینویسه و مستند میسازه. صدی نود افسردهایم، شاید اینها دو به دو هم رو نشناسن اما میدونم یه روزی میاد که خیلی دقیق و پیوسته به هم پاس میدیم. بلاتکلیف ترین آدم توشون منم. راستش نمیخوام هیچ چیزی من رو از این تیم جدا کنه. میون این فکرا یه آهنگ میذارم که تو قعر افسردگیمون باهامون گوش میدادیم، ترکیب اون آهنگ با سیگار دقیقاً یادآور همون روزای سیاهه. روزایی که نه تنها سیاه بود بلکه کنتراست راستی و تباهی هم صفر بود، اسمشو میذارم روزای خاکستری تیره، دیگه هیچوقت نمیخوام کنتراست روزها صفر باشه، هر چقدر هم که میخواد تیره باشه. گرچه دوستام نیستن و احساس میکنم شاید این تیم رویاییای که برای خودم ساختم نتیجه نده، چون اساساً دنیا با اونایی که میخوان تیم بکشن زیاد خوب رفتار نمیکنه و این همون نقطهای هست که من حس میکنم باید محوری باشم که به هر ضربی شده این ذرههایی که میخوان روزی متبلور بشن رو کانونی کنم. شاید هم روزی برسه که همه این آدمها من رو فراموش کردن، که البته هیچ بعید نیست.
-بعد اینکه این متن رو نوشتم باید برم مدارالکتریکی رو بخونم، اما قبلش میخوام جمع کنم تمام فکرهام رو، که جمع شدنی هم نیست. اما، اما نمیدونم. همیشه آخر هر تریدآفی آدم همینقدر خسته میشه و میخواد جا بزنه، اما به قول احمد تا آخر عمرت هم اگه قراره خسته باشی خسته باش. احمد خیلی حرفها داشت که بزنه ولی حس میکنم تو همین بلبشو تموم حرفاش گم شد. باکی نیست. دنیا گاهی اوقات هم میتونه سایهسار آرومیداشته باشه که آدم زیرش نفس بکشه، اما فقط گاهی.
-محمد! به هر چشمهای که میرسی کمیاز کولهبار رذالتهات سوا کن و بسپر به آب روون.
-محمد! اینطور نیست که دنیات رو بخوای شکل دنیای نتیجه محور انسانهای معاصرت شکل بدی.
-محمد! اگر خدا هم اومد پایین و گفت به جبر آفریده. تو یه فاک محترمانه به بارگاه ملکوتیش روونه کن و با کمال احترام بگو که آفریده شدی ساختارهای حاضر رو به هم بریزی.
-محمد! خدا اونقدر قوی هست که وسط این اسباببازی ساختن و نقاشی کشیدنت مچ دستتو بگیره، بکشدت از زمین بیرون و بگه بازی تمومه، اما یادت باشه ، بازی هیچوقت تموم نیست، هیچوقت.