دیشب آنقدر قلبت تند زد که داشتی به خط پایان عشق میرسیدی، به تحریرِ دوستداریام خندیدی، نبضت را محاسبه کن! اینقدر ظریف نباش، پروانهها بلندت میکنند. آن وقت سراغ سرمه را از کدام آیینه بگیریم که به لهجهء چشم آهوان آشنا باشند؟
آدم وقتی تو را میبیند به یاد فراموشی میافتد، چرا با لبهای تصنیف ور میروی! چرا از نفرین چکاوک نمیترسی. نمیترسیم! که شقایقها اعتصاب عزا کنند؟ تو مال همین غربتی، تو اهل همین جادهای، تو گاهوارت سفرست. چرا به سایهی خود تسلیم نمیشوی؟ چرا قلبت را روی طاقچه قناری کوک نمیکنی؟ چرا صبح زود بیدار نمیشوی تا آخرین قطرههای شب را بنوشی. این بیخیالی برای جمجمهات ضرر دارد. یک روز وقتی که مشغول تکلمیرگ غیرتت پاره میشود و رشتهء آوازت به هدر میرود، همیشه در کوهستان سینهات کبکی ذخیره کن! همیشه خیال کن تشنهای و کسی برایت در جستجوی آب، کویر میجوشاند. همیشه یک آبادی را در آن سوی سرگردانیت تصور کن! برایت آب آوردهام از چشمهی آتش، برایت کشتزار آوردهام بر دستهای کویریم، برایت کبوتر چیدهام، سپیده خریدارم، برایت از ترانه تیر خوردهء ایل آوردهام، دستم را بشنو! آهم را بنوش! تصویرم را از باتلاق آیینه بکش! نالهام را کبوتر کن! بغضم را بروب! اندوهم را بمیران! بایست بر شاخهء تلاجن بر پرتگاه بلوط، بر بلندای خاکستر، تشنج مرگ را در تکلم من آسان کن با بوسهای نقرهای که خاکستر خسوف من است.
گیرم تواضع، دست بیپناهی ما را نگیرد. گیرم هیچکس به صبحگاه سلام تو یاسی نفشاند. گل در ماست، کوچه تناسب در ماست، ابر سفید آزادی، پرندهی کوچک شادی در ماست.